خدایا شکر
روزهایی که تارا رو حامله بودم اینقدر حالم بد بود که از خودم بیزار بودم هر روز بیمارستان و یه گوشه افتاده از خودم میپرسیدم ایا ارزششو داره که من به این روز بیوفتم وقتی تارا کوچولو به دنیا اومد ا اینقدر ضعیف بود که حتی به سختی میشد شیرش داد ٢کیلو و ٣٠٠ گرم نگهداری ازش خیلی خیلی سخت بود.روزها مثل برق و باد میگذشت و تارا جونم کمکم جون گرفت و زندگی روی قشنگش رو به من نشون داد.این بچه تو تمام دنیا بی نظیر بود درست مثل داداشش شیرین و دوست داشتنی اینقدر بامزه بود که خیلی وقتها دلم میخواست تو بغلم لهش کنم.نگاهش لبخندش کاراش همه برام بی نظیر بود.راستی امیر حسین جون دستت درد نکنه که اینقدر کمکم میکنی بدون کمک تو کارا خیلی برام سخ...
نویسنده :
مریم هاشمی
17:19